از اسب احمدرضا تا غُراب ضیا موحد

احمد رضا احمدی رفت. شاعر و ادیب بزرگی را از دست دادیم که بی هیچ شک و گمانی، از ستون های آسمان شعر بود. از او بیش از پنجاه کتاب بر جای مانده؛ از شعر و داستان کودک تا رمان و نمایشنامه و چندین نوار کاست دکلمه. علاوه بر یک عالمه شعر زیبا و دیگر آثاری که بدانها اشاره کردم، برای سالیانی دراز، هر فروردین، بهاریه های زیبای احمدرضا با نثری بی نظیر، زینت بخش «مجله فیلم» بود. بگذارید اول ذکر خاطره کنم، بعد بگویم که مرگ احمد رضا چه ربطی دارد به این که نام ضیاء موحد را به خاطر آوریم.

پانزده شانزده سال بیشتر نداشتم که این عنوان توجه مرا جلب کرد: «من فقط سفیدی اسب را گریستم». آن وقت ها، نظام سیاسی و آموزشی و رسانه ای جمهوری اسلامی، در امر خطیر دور کردن آدم ها از کتاب و ادبیات، توفیق و پیشرفت و مدال های زرین کنونی را به دست نیاورده بود و آدم ها، به مراتب بیشتر از حالا کتاب و مجله و روزنامه می خواندند. کتاب فروشی، لیوان فروشی و جاسویچی فروشی نشده بود و جاهای دنج و ساکتی داشتیم به نام کتابخانه. آدم ها از آنجا، کتاب به امانت می گرفتند. صندوقچه های بزرگی بود که برگه دان مشخصات کتاب بود و آنها را ایستاده، دانه دانه ورق می زدی تا نام کتاب و نویسنده ای چشمت را بگیرد، شماره اش را یادداشت کنی و بدهی به دست آدمی به نام کتابدار که برود کتاب را بیاورد، تاریخ بزند و با خود به خانه و مدرسه ببری. در یکی از این تورق ها، دیدم نوشته؛ من فقط سفیدی اسب را گریستم…مجموعه شعر…احمد رضا احمدی. شعرهای آن کتاب، چنان برایم جالب و زیبا بودند که روزنامه شیشه ای و وقت خوب مصائب را هم گرفتم و خواندم… همان وقت بود که خودم هم قاطی عالمِ ادبیات شده بودم و انشاهای من همیشه 20 می شد، بعدها شعر نوشتم بعد داستان و نقد ادبی.

سواد ادبی بالایی نداشتم اما می توانستم بفهمم که احمد رضا احمدی، یک صدای متفاوت و یک رنگ خاص و ویژه است. دو سال پیش، نیت کردم به پاس قدردانی از شاعر بزرگ، چیزی بنویسم. یک یادداشت نسبتا طولانی نوشتم و فرستادم برای یکی از مهمترین روزنامه های کشور. بیش از ده روز طول کشید؛ پاسخی نیامد. پیگیر شدم و تماس گرفتم. رویم نمی شد بگویم که من علاوه بر کار تحلیل سیاسی، دستی بر آتش ادبیات دارم، جایزه صادق هدایت و فرشته گرفته ام و چند کتاب من چاپ شده و فلان و بهمان. فقط به خوبی به یاد دارم که خانم جوان و متفرعن آن سوی خط، چندین و چند بار گفت که خارج از کشور بوده و چون تازه به ایران بازگشته، کارهایش روی هم تلنبار شده و نتوانسته مطلب را بخواند. من تاکید کردم که این ادای دِین کوچکی است به استاد احمدی عزیز. اگر نه پیگیر نمی شدم. ایشان دوباره تاکید کرد؛ من خارج از کشور بوده ام، تازه بازگشته ام. باید ببینم چه می شود! باید ببینم چه سبک و متدی کار کرده اید!

چندین و چند روز دیگر گذشت. آن خانم فرزانه فرمودند که شما در این یادداشت به رفاقت عباس کیارستمی و احمدرضا احمدی اشاره کرده ای اما من می دانم آقای احمدی اصلا از کیارستمی خوشش نمی آید! باید بررسی کنم ببینم چه روشی به کار برده اید و چه تغییراتی باید اعمال شود. باید ببینم چه می شود! جهد کردم صبوری پیشه کنم. نشد. خانم جوان که هرگز نفهمیدم دقیقا چه فهمی از عالم شعر و ادبیات دارد، آن قدر طاقچه بالا گذاشت که به قدر لازم و البته در چهارچوب ادب و اخلاق، تندی کردم و صراحتا اعلام کردم: نیازی نیست. چاپ نکنید.

دو سه روز بعد، همان مطلب را به توصیه دوست عزیزی، برای روزنامه دیگری فرستادم و برایشان توضیح دادم که جریان چه بوده است. در خیالات خودم، تصور می کردم که همسر یا دختر نازنین احمدرضا، این مطلب را برایش می خوانند و ممکن است خوشحال شود. اما مسئول صفحه این یکی روزنامه که البته بسیار متین و نازنین بود؛ اعلام کرد: «برای چاپ اثر باید منتظر یک بهانه و مناسبت باشیم. این چند ماه صبر کنید در سالگرد تولدشان منتشر خواهم کرد!». البته برای سالگرد تولد هم منتشر نشد و چند روز بعد از آن، بالاخره به زیور طبع آراسته شد. چرا دارم به این جزئیات اشاره می کنم؟ به یک دلیل ساده… احمد رضا احمدی، یدالله رویایی، عباس کیارستمی، هوشنگ ابتهاج، عباس معروفی و خیلی های دیگر، عصاره مهمترین چهره های ادبی و هنری ایران بوده اند در این دهه های اخیر. اما تقریبا، در هیچ جایی در هیچ رسانه و سایت و کانال و محفل و نهادی، نام و نشانی از آنان نیست. می خواهید بگویید؛ جایگاه واقعی آنها در قلب و ذهن مردم است؟! ببخشید… تعارف تکه پاره نکنیم. اولا که بعید است این مردم، با این همه درد و آلام و شرایط دشوار، در قفسه های تنگ قلب و ذهنشان، جایی بماند برای این بزرگان. دوم این که در هر حال، کشوری که به ستارگان حقیقی اش پشت کند، روزگار خوبی در انتظارش نخواهد بود. کشوری که شب و روزش بشود سخن سیاست و قیمت دلار و طلا و سکه و ماشین، کشوری که در فضای مجازی و حقیقی اش، همه از بام تا شام از ثروت این آقازاده و رانت آن عروس و پست آن یکی داماد حرف بزنند و نهادهای حکومتی و دولتی اش هم تلاش کنند با هزار دوز و کلک، با ضرب و زور رانت و بودجه و اعتبارات کلان، برای مردم هنرمند طراز و نویسنده مورد تایید و شاعر بی ضرر بسازند، حال خوبی ندارد و بیش از هر زمان دیگری، نیاز دارد به آغوش امنِ شعر.

این کشور، حالا بیش از هر زمان دیگری، محتاج شعر است. شعر. کیست که نداند؛ شعر فقط یک ژانر ادبی و یک پدیده زبانی نبوده و نیست. شعر، زائیده تجارب بسیار بسیار شگرف و ناب آدم ها و ملت ها است. شعر چنان بالابلند است که گاهی سیاست و دیپلماسی را تا می کند می گذارد توی جیب گوچک پالتواش!

شعر، بسی آسمانی تر از آن است که بشود با سیاست های زمینی، آن را اسیر و رام کرد یا بشود بدل را به جای اصل به خلایق قالب کرد! نمی شود به جان شما!

برای این که بفهمیم و به عبارتی روشن تر، به یاد بیاوریم که شعر و شاعر، چه قدر و ارزشی دارند، اندکی به کشورها و جوامع دیگر بنگریم. ببینید جهان عرب؛ چقدر می نازد به ادونیس و قبانی و درویش. یک ترکیه است و یک ناظم حکمت، یک جهانِ آمریکای لاتین است و یک لورکا و یک نرودا و پاز، یک جهان شعر انگلیسی است و یک الیوت و یک هیوز و یک پلات، یک سوئد است و ترنسترومر، یک آلمان است و یک هولدرلین. جان بسیاری از مردمان این کشورها در می رود برای این نام های طلایی و بی غبار. به چه زبانی بگوییم؟ اینها نه تنها برای ممالک خودشان، بلکه برای همه ما آدمهای زمینی، خیلی مهم هستند خیلی. شعرهای این زنان و مردان غریب، قاطی زیست آدم هاست، بخشی از شهر و کافه و نامه های عاشقانه و حرف ها و رویاهایشان است. شاعران بزرگ و کوچ کرده از دنیای فانی در اغلب کشورهای جهان، هنوز هم بخش بسیار زنده ای از زیست مردمان هستند و شعرای زنده نیز، غالبا با تکیه بر درآمد حاصل از چاپ اشعار و سخنرانی و شعرخوانی و حمایت های مردمی و فرهنگی، روزگار خود را با عزت و آرامش سپری می کنند. کتاب های درسی مدارس، در مقاطع مختلف، آراسته به شعر آنهاست. ما چه؟ ما نیز چنین هستیم؟

حالا که احمدرضا رفته است و لااقل به حال خودش، توفیر چندانی ندارد او را تحویل بگیرند یا نه. اما به عنوان مثال، شاعر و اندیشمند و استاد مسلم منطق و فلسفه تحلیلی یعنی ضیاء موحد، هنوز سایه بر زمین دارد. اگر همین امروز، استاد ضیاء کنار خیابان بایستد برای تاکسی، چند نفر ممکن است از سر احترام بایستند و سوارش کنند؟ چرا حتی یک شعر این آدم را در کتاب های درسی نیاورده ایم؟ اصلا از صد ماشینی که از کنارش بگذرند، چند نفر او را خواهند شناخت؟ چند نفر مجموعه شعر زیبای «غراب های سفید» ضیاء موحد یا دیگر کتاب های او را خوانده اند؟ یحتمل کمتر از یک درصد! می دانید چرا؟ چون تقریبا از آدمهای متعلق به نسل های مختلف این کشور، هیچ کسی او را نمی شناسد! برای این جواهرات نفیس و بی بدیل، هیچ ویترینی در این کشور نیست. هر چه ویترین و تریبون هست، افتاده دست آنهایی که یا غالبا سلبریتی تهی هستند یا به ظاهر خطیب و فاضل و مداح و استاد درجه یک هستند اما در باطن، مهمترین و نخستین ویژگی آنان، اتصال به نهادهای قدرتمند و بودجه بگیر حاکمیتی است. استاد ضیاء موحد، استاد شمس لنگرودی و خیلی های دیگر، در این دیار به شدت غریبه و تک افتاده مانده اند و امروزه، افکار عمومی ما، مدارس و دانشگاه های ما، رسانه و رادیو و تلویزیون ما، چنان با شعر بیگانه است که گویی مادر گیتی، هنوز شاعری نزائیده است! آنان که در خیال خام خود، در عالم ادبیات و هنر و اندیشه، به دنبال برآوردن ستاره های گلخانه ای هستند و تصور می کنند که می شود با بودجه و نهاد، آدم اثرگذار ساخت، سخت در اشتباهند. این راه و روش، به روزگارانِ دراز امتحان شکست خورده خود را پس داده است. از ستارگان حقیقی نهراسید آقایان! آنها فقط یک کار بلدند: درخشیدنِ مداوم.

۵۷۵۷

نمایش بیشتر
دکمه بازگشت به بالا