۳هزار کیلومتر عاشقی – مجله رز

قصه علی عضدی قصه دلدادگی و ایستادن پای قول و قرار این مرد با امام مهربانی‌ها حضرت امام رضا(ع) است.وقتی علی عضدی چند سال پیش فهمید برای بچه‌دار شدن مشکل دارند، در کنار مراجعه به پزشک متخصص به نذر و نیاز هم متوسل شد، اما جواب نگرفت تا وقتی که نذر کرد برای بچه‌دار شدن ۱۴بار مسیر طولانی زادگاهش تا حرم امام رضا(ع) را با موتور طی کند و به این شکل سفر ۱۴ساله او به مشهد آغاز شد.

به گزارش مجله رز، روزنامه قدس نوشت: با قصه‌ آدم‌هایی که در این صفحه سراغ آن‌ها می‌روم گاهی به شهرها و روستاهایی می‌روم که تا پیش از رفتن اصلاً از وجود آن‌ها باخبر نبودم. مثلاً در سفر اخیرم به استان فارس به واسطه گفت‌وگویم با محمدعلی شمس با روستای بالاشهر خفر آشنا شدم و همچنین با شهر قطب‌آباد جهرم که در آن به دیدن علی عضدی یا به قول خودش علی کفاش رفتم. قصه علی عضدی قصه دلدادگی و ایستادن پای قول و قرار این مرد با امام مهربانی‌ها حضرت امام رضا(ع) است.وقتی علی عضدی چند سال پیش فهمید برای بچه‌دار شدن مشکل دارند، در کنار مراجعه به پزشک متخصص به نذر و نیاز هم متوسل شد، اما جواب نگرفت تا وقتی که نذر کرد برای بچه‌دار شدن ۱۴بار مسیر طولانی زادگاهش تا حرم امام رضا(ع) را با موتور طی کند و به این شکل سفر ۱۴ساله او به مشهد آغاز شد. در این میان، پس از هفت سال خدا به او و خانمش فرزند پسری عطا کرد. پس از اینکه فرزندش به دنیا آمد بعضی‌ها به او گفته بودند لازم نیست باز هم با این همه سختی به زیارت امام رضا(ع) بروی و او گفته بود من قول دادم و باید قولم را تمام و کمال انجام دهم و پیش حضرت رضا(ع) شرمنده نشوم.

قراری با امام رضا(ع)

من علی عضدی‌ام و البته در روستا به نام علی کفاش شناخته می‌شوم، چون کارم کفاشی بوده، هر چند الان مدتی است کارم رانندگی است. سال ۱۳۵۳ در روستای آباد شاهپور شهر خفر به دنیا آمدم. بچگی من در همان روستای آباد شاهپور گذشت، با همان حال و هوای کودکی‌ها و خاطراتی که همیشه با آدم می‌ماند. کار خانواده ما هم کشاورزی بود. تا دوم راهنمایی درس خواندم و وقتی ۱۳سالم بود برای جبهه ثبت‌نام کردم، چون من هم دوست داشتم از کشورم دفاع کنم؛ هر چند در آن مقطع نتوانستم به جبهه بروم. در همان روستای خودمان ازدواج کردم، اما پس از مدتی به دلایلی ترجیح دادیم به قطب‌آباد نقل مکان کنیم و اینجا را هم مثل زادگاهم دوست دارم. اوایل زندگی مشکل ما این بود که بچه‌دار نمی‌شدیم.
 یادم هست برادرزاده‌ای داشتم که کارمند زندان بود و بر اثر سرطان فوت شد. او یک روز به من پیشنهاد داد ماشین یکی از پسرعموها را امانت بگیرم و با هم به یزد برویم، چون شنیده بود می‌شود آنجا برای درمانم اقدام کنم، به این امید که خداوند به ما هم بچه‌ای بدهد. خلاصه ماشین را گرفتم و با برادرزاده‌ام در یزد به مطب دکتری رفتیم که در این زمینه متخصص بود و خیلی‌ها برای درمان به او مراجعه می‌کردند.
 آقای دکتر پس از ویزیت گفت هزینه درمان شما یک‌میلیون و ۵۰۰هزار تومان است. پرسیدم با این درمان می‌توانیم بچه‌دار شویم؟ دکتر گفت ۵۰درصد احتمال اینکه درمان شوید وجود دارد.
 فکر کردم دکتر می‌خواهد بگوید ۱۰۰درصد بچه‌دار می‌شویم ولی این جواب را نشنیدم؛ از طرفی در آن مقطع آن مبلغ، پول کمی نبود که خواسته باشم این ریسک را قبول کنم، برای همین درمان را نپذیرفتم.
 یادم هست آن روز وقتی از پله‌های مطب دکتر پایین می‌آمدیم برای لحظه‌ای دلم یاد مشهد کرد و به امام رضا(ع) متوسل شدم. نیت کردم برای اینکه بچه‌دار شویم ۱۴بار با موتورم مسیر روستای خودمان تا مشهد را برای زیارت امام(ع) و ادای نذرم بروم. 
آن روز از همان راه دور به امام رضا(ع) گفتم: آقا جان! خودت شفاعت من را پیش خداوند بکن تا ما هم بچه‌دار شویم، چون شما آبروی بیشتری داری.

دیداری در صحرای طبس
از روستای ما تا شهر مشهد هزار و۵۰۰ کیلومتر است که مسیر کمی نیست اما من نذر کرده بودم، برای همین باید هزار و۵۰۰ کیلومتر می‌رفتم و هزار  و۵۰۰ کیلومتر هم برمی‌گشتم. یعنی هر بار رفت و آمد من ۳هزار کیلومتر بود؛ این راه را با عشق طی می‌کردم هر چند سخت و طولانی بود. پس از سفر هفتم خدا به ما فرزند پسری داد و از این بابت هم من و همسرم و هم اطرافیان بسیار خوشحال بودیم.
 یادم هست در اولین سفر، طی کردن مسیر کویر طبس به علت اینکه قبلاً و به این شکل از این مسیر سفر نکرده بودم بخش سخت ماجرا بود، اما بعدها این مسیر با همه سختی‌هایش دیگر برایم عادی شده بود.
 در یکی از نخستین سفرهایم به مشهد، یکی از دوستانم با من همراه شده بود و خوشحال بودم که تنها نیستم. در جاده طبس پیش می‌رفتیم که دیدیم پیکانی کنار جاده توقف کرده است. با خودم فکر کردم حتماً برای پیکان مشکلی پیش آمده، چون آنجا نه جای توقف بود و نه آب و هوای خوبی برای توقف داشت، برای همین کنار ماشین‌ ایستادیم. دیدیم مردی همراه خانواده‌اش‌ ایستاده است. پس از حال و احوالی متوجه شدیم بنزین تمام کرده‌اند و منتظرند کسی به آن‌ها بنزین بدهد تا خودشان را به پمپ بنزین بعدی برسانند. 
من در چند شیشه نوشابه برای خودم بنزین ریخته بودم و در سبدی پشت موتورم بسته بودم تا در مسیر به مشکل برنخوریم. از دوستم پرسیدم علی آقا با چقدر بنزین کار این بنده خدا راه می‌افتد؟ دوستم گفت همه بنزینی را که داریم باید بدهیم تا بتواند به پمپ بنزین بعدی برسد. گفتم پس یکی از شیشه‌ها را برمی‌داریم و بقیه را به این بنده خدا می‌دهیم، چون با خانواده است. خلاصه بنزین‌ها را به آن بنده خدا دادیم و فهمیدیم در حرم امام رضا(ع) کار می‌کند. 
بنده خدا پس از اینکه کلی از ما تشکر کرد، گفت: آقای عضدی وقتی به مشهد رسیدید و به حرم مشرف شدید، به صحن جمهوری که آمدید، بگویید با داروگر کار دارم، همان که تاید و ریکا می‌فروشد! از هم خدا حافظی کردیم. 
پس از رسیدن به حرم یاد آقای داروگر افتادم و سراغش را گرفتم که متوجه شدم در تبلیغات حرم کار می‌کند، ولی در آن دیدار خودش را با خنده و شوخی به ما معرفی کرده بود و از مسئولیتش نگفته بود. آن روز ایشان به من و دوستم ژتون غذای حضرت داد و برای نخستین بار به مهمانسرای حضرت رفتم. در آن سفر من و دوستم سه روز در مشهد ماندیم، چون آقای داروگر نگذاشت زود برگردیم. پس از اینکه خداوند پسری به ما داد، در سفری به مشهد دوباره به دیدن آقای داروگر رفتم و ‌ایشان حق میزبانی را خیلی خوب بجا آورد و هفت شب از خانواده‌ام پذیرایی و ما را شرمنده محبت خودش کرد.
جلو در مهمانسرای حضرت، پیرزنی گفت: پسر جان یک لقمه از غذایت را برای من بیاور چون پسر سرطانی دارم. من هم همین که غذا را آوردند آن را دو قسمت کردم تا آن مادر هم خوشحال شود؛ وقتی غذا را به دستش دادم، گفت: خدایا این جوان به هر چه می‌خواهد، برسد و من گفتم ان‌شاءالله جوان شما شفا پیدا کند و امام رضا(ع) هر طور صلاح می‌داند عنایتی به ما بکند و امام رضا(ع) دعا کرد و جوابی برای ما از خدا گرفت.
تا حالا هم عنایت آقا به من و خانوده‌ام رسیده و خدا را از این بابت خیلی شکر می‌کنم. هر چند روزگار به‌خاطر شرایط اقتصادی به‌سادگی نمی‌گذرد، اما می‌گذرانیم و خوشحالم همسرم همه جوره پای زندگی من ایستاد و با کم این زندگی ساخته است. زن‌هایی هستند که وقتی مثلاً می‌بینند زندگی آن‌ها بدون بچه مانده، ول می‌کنند و پی کار خودشان می‌روند اما خانم من این طور نبود.

من عشق امام(ع) را داشتم
در یکی از سفرها که پیش از کرونا بود تعدادی از دوستانم گفتند ما هم می‌خواهیم این مسیر را بیاییم و با هم رفتیم. اما سال بعد چون دو مهره کمرم دچار مشکل شد نمی‌توانستم این مسافت را پشت موتور بنشینم.
نخستین بار که سفر را شروع کردم اشتباهی سر از شاهین‌شهر اصفهان درآوردم. از دو راهی سورمق اشتباه رفته بودم و از شاهین‌شهر سر درآورده بودم. فکر می‌کردم راهم را درست می‌روم اما آنجا فهمیدم اشتباه آمده‌ام. البته خوابی هم دیدم که تصمیم گرفتم برگردم. خوابم می‌گفت ما تا چند سال دیگر بچه‌دار نخواهیم شد، برای همین فکر کردم شاید برگردم بهتر است؛ برای همین برگشتم. اما دیدم دلم آرام نمی‌گرفت و احساس کردم حتماً نیاز است این سفر را بروم. برای همین دوباره تصمیم گرفتم راهی سفر شوم. این بار برای خودم نقشه‌ای خریدم و راهنمایی هم گرفتم و راهی شدم. البته این‌بار هم بعضی‌ها بودند که می‌گفتند هزار و ۵۰۰ کیلومتر می‌خواهی بروی و هزار و ۵۰۰ کیلومتر برگردی؟ می‌خواستند منصرف شوم اما من نیت کرده بودم و دوست داشتم بروم. یکی دو ماه که گذشت، دوباره راهی شدم. البته تیرماه رسیده بود و سفرم سخت‌تر شده بود. دفعه قبل فروردین بود اما دوباره که تصمیم گرفتم بروم، تیرماه شده و هوا حسابی گرم شده بود. البته گرم شدن هوا این مزیت را هم داشت که می‌توانستم شب راحت بیرون بخوابم و نیاز به سرپناهی نبود که سرما نخورم. من بیشتر در پمپ بنزین‌ها می‌خوابیدم که هم به امکانات دسترسی داشته باشم و هم مزاحم کسی نشوم. یکی از جاهایی که چندین بار هم آنجا خوابیدم کویر طبس بود که شاید خیلی‌ها از خوابیدن در آن مسیر بترسند، چون به علت کویری بودن، مار و عقرب دارد، محل رفت و آمد شترهاست و شاید در شب و وقت خواب، آدم را نبینند، اما من ترسی نداشتم و راحت می‌خوابیدم.
نخستین باری که به مشهد رفتم پس از چهار روز و سه شب به مقصد رسیدم. من معمولاً ۶صبح حرکت و تا ظهر دو نوبت توقف می‌کردم تا استراحتی کنم، ناهاری بخورم، نمازی بخوانم و دوباره آماده رفتن شوم. جای دیگری که گاهی برای خواب استفاده می‌کردم پایگاه‌های هلال‌احمر بود. من برای خودم غذا داشتم اما برای استفاده از سرویس بهداشتی و برداشتن آب، پایگاه‌های هلال‌احمر جای خوبی بود و همیشه لطف این عزیزان شامل حالم می‌شد. معمولاً روز اول را تا خرانق می‌رفتم. خرانق یک روستای تاریخی در ۷۰ کیلومتری شهرستان اردکان در مسیر جاده اردکان به طبس است. 
روز دوم سفر از خرانق حرکت می‌کردم و توقفم برای خواب در امامزاده حسین بن موسی الکاظم(ع) بود. آن‌هایی که رفتند، می‌دانند امامزاده حسین(ع) امکانات بسیار خوبی برای زائران و مسافران دارد. معمولاً ساعت ۸ یا ۹ شب به امامزاده می‌رسیدم و حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر سفرم سخت بوده اما چون عشق رفتن داشتم و نذر کرده بودم، آن مسیر را با همه سختی‌هایش با عشق می‌رفتم. وقتی آدم این مسیر را با خودرو می‌رود در گرما می‌تواند کولر ماشین را روشن کند یا اگر روز سردی باشد بخاری ماشین هست که سرما نخورد، اما موتور در یک حالت باید نشسته باشی و حواست به جاده باشد. دیگر ابزاری برای در امان ماندن از باد و گرما یا سرما نداری و باید همه این‌ها را تحمل کنی. موتور من که یک موتور مخصوص سفر و حرفه‌ای نبود و امکانات خود من هم چیز خاصی نبود، اما دیده‌ام موتورهایی که مخصوص سفر هستند و حتی راننده آن‌ها هم لباس‌های مخصوص سفر و امکانات زیادی دارد که سفر را برای آن‌ها حتماً آسان‌تر می‌کند. من هیچ کدام از این چیزها را نداشتم اما عشق امام(ع) را در دلم داشتم. 

آجری سر راه من 
بخشی از هزینه‌های سفرم را با واکس زدن در طول مسیر تأمین می‌کردم. وقتی هم نخستین بار به مشهد رسیدم خیلی دوست داشتم داخل صحن‌ها کفش زائران امام رضا(ع) را واکس بزنم، اما چون این کار مقدور نبود، جایی در بیرون می‌نشستم و بخشی از واکس زدنم نذر زائران امام رضا(ع) بود و بخشی از آن را هم برای تهیه خرج سفرم پول می‌گرفتم.
در یکی از نخستین سفرهایم که با دوستم علی آقا می‌رفتیم، تقریباً به مشهد رسیده بودیم. من راننده بودم و حسابی خسته شده بودم، برای همین دوستم علی آقا گفت اجازه بده من موتور را برانم. همین که علی آقا نشست و حرکت کردیم، از بس پاهایم خسته شده بود و درد می‌کرد، یک لحظه آن‌ها را از روی رکاب برداشتم و پایم را دراز کردم. از بخت من آجری کنار جاده بود و پایم محکم به آن برخورد کرد، طوری که به‌شدت درد گرفت و به دوستم علی گفتم وایستا وایستا. 
چند دقیقه‌ای توقف کردیم تا درد پای من کمتر شود، ولی آن زمان این از ذهنم گذشت اگر سر راه من کوه هم سبز شود به زیارت می‌آیم. خیلی ترسیده بودم، اما شکر خدا با اینکه پایم در سرعت به‌شدت به آن آجر برخورد کرده بودم، آسیب جدی ندید و فردا هم دیگر درد نداشت.
بعضی‌ها به خاطر ارادتشان به امام(ع)، به من که زائر او بودم هم لطف داشتند، اما آدم‌هایی هم بودند که انگار نمی‌توانستند بپذیرند من این کار را انجام می‌دهم، برای همین شوخی یا جدی می‌گفتند حالا حتماً پس از اینکه از آبادی دور می‌شوی موتورت را سوار بار یک تریلی یا ماشین می‌کنی و می‌روی! پاسخم به این‌جور آدم‌ها این بود که امام رضا(ع) خودش می‌داند من چه کاری می‌کنم و همین برای من کافی است.
من نذر کرده بودم برای بچه‌دار شدن ۱۴ بار به مشهد، آن هم با موتور سفر کنم که با دعای امام رضا(ع) بچه‌دار شدیم. خیلی دوست داشتم بیشتر از ۱۴بار هم به زیارت بروم اما به دلایلی وقفه افتاده است. 
‌امیدوارم خداوند دوباره این توان را به من بدهد و کمک کند باز هم بتوانم خاطره آن سفرها را زنده کرده و آن حال خوب را تجربه کنم. در اولین سفرم، هزینه سوخت موتورم کمتر از ۱۰هزار تومان شد تا بعد به یک میلیون تومان در هر سفر رسید. برای خورد و خوراک هم بخشی از موادغذایی مورد نیازم را از همین‌جا برمی‌داشتم تا مجبور به خرید نشوم. چیزی که در بین راه خرید می‌کردم معمولاً نان بود که دوست داشتم نان تازه باشد. 

آرزوی من
آرزوی من اول سلامتی امام زمان(عج) است و پس از آن، سلامتی خانواده و برادرم که مریض احوال است و حالش خوب نیست. آرزو می‌کنم او هم شفا پیدا کند.

آن خاطره
در طول این سفرها خاطرات متفاوتی را تجربه کردم که خیلی از آن‌ها را دوست دارم و گاهی به آن‌ها فکر می‌کنم. یادم هست یک نوبت دو نفر دیگر از هم‌ولایتی‌هایم نیز با من همراه شدند و یک گروه سه نفره شدیم. سفرهایی که تنهایی می‌آمدم با اینکه چهار روز در راه بودم اما معمولاً یک روز در مشهد می‌ماندم، چون این‌طور فکر می‌کردم که زیارت من از همان لحظه‌ای که راه می‌افتم شروع می‌شود و پس از رسیدن به مشهد باید برگردم تا به زندگی‌ام برسم و امام رضا(ع) هم اینطور بهتر دوست دارد. اما در آن سفر بیشتر ماندیم. 

انتهای پیام

خروج از نسخه موبایل