چند بار اول صبح، قبل از سرزدن سپیدهدم خبرهای هولناک را شنیدهایم؟ اتفاق شوم در سیاهی شب رخ میدهد و پردهی شب که برداشته میشود خبر آن اتفاق هولناک، آدمی را در بهت و حیرت فرو میبرد.
داریوش مهرجویی فردا صبح قرار است بابت اتفاقی که شنبه شب رخ داد و ادامهی روزهای زندگی را از او ربود تا خانهی ابدیاش بدرقه شود. چه خوش شانس بودیم ما؛ در عصر و زمانهای نفس کشیدیم که مهرجویی در آن زیست. ما آخرین نسلی هستیم که روی صندلیهای سینما، هامون را دیدیم و لیلا و پری و درخت گلابی را. لحظه لحظهی فیلمها را نفس کشیدیم.
فکر میکنم به دستی که زندگی را با مرگ معاوضه کرد. به تیغهی برندهای که گردن مهرجویی را نشانه گرفت. حیات ستونی ستبر از سینما را.
وقتی شنیدم آخرین پیامکی که برای دخترش فرستاده، خطابی بوده برای خوردن شام، سفره برایم مفهومی دیگر پیدا کرد. مهرجویی در فیلمهایش بارها و بارها خانوادهی ایرانی را سر سفره نشاند. با خلق تصاویر بدیعی که تنها از عهدهی او بر میآمد، همه را به کبابی مهمان کرد که در خانهی در حال ویرانی اجارهنشینها پخته شد. صحنهی پختن شلهزرد نذری در حافظهی بصری همهی ما هست، مهرجویی بر پردهی نقرهای سینما این تصویر را جاودانه کرد. شامهای دو نفرهی لیلا و مردی که به بهانهی بچهدار شدن زنی دیگر را در خانهی امن لیلا جا داد. وقتی سارا، نگران واکنش حسام به راز پنهانش بود، هم غذا و سفره نقشی اساسی را در تصاویر ایفا کرد. سارای فیلم سارا سفرهی بزرگی گسترانید تا آخرین تولد همسرش را جشن بگیرد.
سفرهای که برای همه بر سر آن جا بود در مهمان مامان پهن شد. حالا که زندگی را از مهرجویی ربودند و او را از ما، تک تک فریمهایی که مقابل چشممان خلق شده است معنا و مفهومی دیگر مییابد.
هامون، این تجربهی بینظیر و جریانساز سینمای ایران را به یاد بیاورید. صحنهای که سفره را در آن باد برد. کسی نتوانست دور سفرهای که قرار بود همه را جمع کند، بنشیند. انگار در فیلم هامون پیشگویی کرده بود که این سفره از کف میرود و کمکم جایی برای جمع شدن باقی نخواهد ماند. آن دیالوگ درخشان را به خاطر بسپارید: «خواب دیدم که در سردابه قرون وسطایی سلاخی شدم».
داریوش مهرجویی دخترش را برای شام فراخوانده بود. قرار بود شنبه شب، حوالی ساعت ده و بیست و پنج دقیقه، یعنی همان لحظاتی که دخترش به خانه میرسید، سفرهای پهن شود و مهرجویی و خانوادهی کوچکش بر سر آن بنشینند و غذایی بخورند. پیش از این اما دستی یا دستانی تیغهی چاقو را سهمگین در رگ گردن مهرجویی فرو کرده و حیات را از او و همسرش ربوده بود.
دنیای بیرحمی است. هشتاد و سه سال زندگی کردید اما دریغ که دستی ناپاک فرصت گسترانیدن سفره را از شما گرفت آقای مهرجویی. دریغ. دل ما به حال خودمان میسوزد که سفرهی خانهی شما پهن نشده، جمع شد.
۵۷۵۷